دل نوشته هه
به نام نامی حقمیان کوچه باغ خاطراتم به باغ کودکی رسیدم سیب سرخی را که از شاخه بیرون امده باغ به داخل کوچه چشمم را نوازش میداد سیر نگاه کردم دست بردم و. یادم آمد دست کشیدم و فقط نگریستم.
در برغ پاکی سیب دیدم تمام آرزوهای کودکییم را.
گاه می اندیشم به تولد و مرگ های روزانه و متداوم اطرافم.طلوع غروب - بهار زمستان و ... اما در میان این همه داستان ققنوس مرا سخت در فکر فرو می برد!
سهراب:
و نترسيم از مرگ
مرگ پایان کبوترنيست
مرگ وارونه یک زنجره نيست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشيمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ گلو می خواند
مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چيند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانيم
ریه های لذت پر اکسيژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم
پرده را برداریم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بيتوته کند
بگذاریم
غریزه پی بازی برود
کفش ها رابکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
چيز بنویسد
به خيابان برود